loading...
**SenTenCe**/جمله/جمله های زیبا
تـــــــــبلیــــغات



A D M I N بازدید : 91 شنبه 17 مرداد 1394 نظرات (0)

یـک داسـتـانِ کـوتـاهِ شـش کـلـمه ای از آلیـسـتـردانیـل 
بـه نـام « انـدوه »
بهـتـریـن داسـتـانِ خـیـلی کـوتـاهِ جـهـان شـد 



هــیــــچ حـــواســـــم نـبــــــود
دو فنــجــــــان ریـخـتـــــم .....

A D M I N بازدید : 68 شنبه 17 مرداد 1394 نظرات (0)

هفت شماره می گیرم...
" ایمان ، عشق ، محبت ، صداقت ، ایثار ، وفاداری ، عدل "
...بــــــــــوق...
شماره مورد نظر در شبکه زندگی انسان ها موجود نمی باشد ، لطفا مجددا شماره گیری نفرمایید!!!
هفت شماره دیگر...
" دوست ، یار ، همراه ، همراز ، همدل ، غمخوار ، راهنما "
...بــــــــــــــوق...
مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!!!
باز هم هفت شماره دیگر...
" خدا ، پروردگار ، حق ، رب ، خالق ، معبود ، یکتا " 
...بـــــــــوق...بـــــــــــوق...
لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید!!!
...بــــــــوق...
"سلام خدای من !
اگر پیغاممو دریافت کردی ، لطفا با من تماس بگیر ..فقط یک بار...
من خسته شدم از بس شماره گرفتم و هیچ کس جواب نداد!!
شماره تماس من...
" غرور ، نفرت ، حسادت ، حقارت ، حماقت ، حرص ، طمع "
منتظر تماس شما هستم :..."انسان"...

A D M I N بازدید : 171 جمعه 15 اسفند 1393 نظرات (0)

 روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم
پسر گفت: «گوش می‌کنم
دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم
پیتر گفت: «مشکلی نیست
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم
دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام
پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من
دختر گفت: «آخه پیتر...»
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.
پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس...»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو
پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم
آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد. اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود... او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم می‌خواست نه به خاطر پولم. با آنکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را می‌خواست
آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام جیمز دارند.

A D M I N بازدید : 70 جمعه 15 اسفند 1393 نظرات (0)

  پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. 

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و
همه موافقت کردند. 
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ 
و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ 
و باز همگی موافقت کردند. 
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. 
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است 
و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله". 
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" 
همه دانشجویان خندیدند. 
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که : 
این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: 
خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. 
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند
مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. 
ماسه ها هم سایر چیزها هستند- 
مسایل خیلی ساده
."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
.
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. 
همیشه در دسترس باشین
.
اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین
.
بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.
"
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: "پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
"
پروفسور لبخند زد و گفت
: "
خوشحالم که پرسیدی. 
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست...
کسی با من قهوه می خورد ؟

A D M I N بازدید : 66 جمعه 15 اسفند 1393 نظرات (0)

 در اوزاکای ژاپن ، شیرینی*سرای بسیار مشهوری بود
شهرت آن به خاطر شیرینی*های خوشمزه*ای بود که می*پخت .
مشتری*های بسیار ثروتمندی به این مغازه می*آمدند ، چون قیمت شیرینی*ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش*آمد مشتری*ها به این طرف نمی*آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس*های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش*خوان آمد قبل از آن*که مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش*آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب*هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست*های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می*کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می*کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند
و پرسیدند که در حالی که برای مشتری*های ثروتمند از جای خود بلند نمی*شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همه*ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است ، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر ، خوب و باارزش است.

A D M I N بازدید : 47 جمعه 04 مهر 1393 نظرات (0)

مردی نارنجی پوش در حالی که یک کودک را در آغوش داشت باسرعت وارد یک بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش میکنم به داد این بچه برسید؛بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار:این بچه نیاز به عمل جراحی داره باید پولشو پرداخت کنید.
_من پولی ندارم پدرو مادر این بچه رو هم نمیشناسم خواهش میکنم عملش کنین من پولو تا شب براتون میارم
_با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنین 
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد گفت:این قانون‌ بیمارستانه 
باید پول قبل از عمل پرداخت بشه...
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید



A D M I N بازدید : 68 چهارشنبه 02 مهر 1393 نظرات (0)

٣ داستان زيبا: 

روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت ، این یعنی ایمان
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت اين يعنى اعتماد
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فرداكوك ميكنيم اين يعنى اميد...
○○○○○○○○○○○○○○○○○○
ایمان ، اعتماد و امید

A D M I N بازدید : 45 چهارشنبه 02 مهر 1393 نظرات (0)

"همه بخونید, خیییلی قشنگ و آموزندست"
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من راانتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر…به خودم میبالیدم، دیگرنمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود. میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری...درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم…اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیرشده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم، مرا رها کرد با زخم هایم، واو را برد...من نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم...میگویند این رسم شما انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رهامیکنید!ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود... خشک می شود!


A D M I N بازدید : 51 چهارشنبه 02 مهر 1393 نظرات (0)

 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﺳﺘﯿﻮ،ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺷﻐﻠﯽ ، ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺭﻓﺖ. ﻣﺪﯾﺮ ﺷﺮﮐﺖ ، ﯾﮏ ﻭﺭﻗﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ، ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺪﻫﺪ .
ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻧﻰ ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻯ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﻰ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ، ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ، ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﻭ ﺁﻥ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﮐﻤﮏ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﻤﮑﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻏﺰﻝ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ.
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﻧﻔﺮ، ﺻﻤﯿﻤﻰ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﻰ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖﻭﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ، ﻋﺸﻖ ﺷﻤﺎﺳﺖ!
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺭﻭﯼ ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻰ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ؟
دوستتون؟
عشقتون؟
ﺟﻮﺍﺑﻰ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﯿﻮ ﻧﻮﺷﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻣﺘﻘﺎﺿﻰ ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺁﯾﺪ .
ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ :
ﻣﻦ ﺳﻮﺋﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺍﻡ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕاه منتظرميمانم شايداتوبوس آمد!


درباره ما
Profile Pic
سلام خوش اومدین ...تو این وبلاگ فقط وفقط جمله های قشنگ داریم..... امیدوارم خوشتون بیاد......
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • ** SenTenCe**


    آمار سایت
  • کل مطالب : 228
  • کل نظرات : 33
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 33
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 77
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 2,454
  • بازدید سال : 8,314
  • بازدید کلی : 40,389
  • کدهای اختصاصی

    ابزار هدایت به بالای صفحه

    تماس با ما _________ آدرس پست الکترونیکی weblog31@gmail.com ________________________________
    بنر و اطلاعیه

    و این است راز جاودانگی
    برای عضویت به آدرس زیر مراجعه فرمایید.(لطفا)
    www.Ehda.ir


    تبلیغات