شمع به کبریت گفت:
از تو میترسم تو قاتل من هستی...
کبریت گفت:
از من نترس...
از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی!!!
عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است
نه عوامل بیرونی...
شمع به کبریت گفت:
از تو میترسم تو قاتل من هستی...
کبریت گفت:
از من نترس...
از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی!!!
عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است
نه عوامل بیرونی...
بازنده ها کسایی هستند که از باختن خیلی می ترسن، اونقدر که حتی امتحانم نمی کنن...
قهوه خوشمزه است خوشمزگی اش به همان تلخ بودنش ست وقتى میخوریم تلخی اش را تحویل نمیگیریم اما می گوییم چسبید زندگی هم روزهای تلخش بد نیست مث قهوه می ماند تلخ است اما لذت بخش.... تلخی هایش را تحویل نگیر. بخند و بگو عجب طعمی!
آقــــــــااااااااایوون داداشــــــــاااااااام
.
.
.
.
.
این روز واس ماس ینی کولیش واس ماس
کادوهاشم واس ماس :)
روز زن مبارک
مامانِ عزیزم...هیچ موقع واسهِ خودت زندگی نکردی...
همیشه غصهِ مارو خوردی..همیشه از ارزوهات گذشتی واسه اینکه ما به ارزوهامون برسیم...
شرمندتیم مادر...
همین.
روزت مبارک عشقِ دوست داشتنیِ من...
سلامتیتو ارزو میکنم. و عاقبت بخیریتو.
ان شاالله.
دغـدغهء روزمـره ام ، بـودن تـوست ! نـفس کـشیدنت .. ایـستادنـت .. خـندیدنت .. ♥مــــــــــادرم♥ تـو بـاشی و خـدا ، دنـیا بـرایم بـس است ...
در میان این همه دغدغه تو تنها دلیل ارامش منــــــــــی ...
مادرم روزت مبارک
مادر…
نه تکرار می شود،
نه تکراری.
مادرم روزت مبارک
میدونی،بعضی چیزارو اگه هر روزم قدرشونو بدونی بازم خسته نمیشی... بعضی چیزا تکرار نشدنی و بینهایتن...مثل مادر...
روزت مبارک مادر مهربانم
مادرم ای بهتر از فصل بهار
مادرم روشن تر از هر چشمه سار
مادرم ای عطر ناب زندگی
مادرم ای شعله ی بخشندگی
مادرم ای حوری هفت آسمان
مادرم ای نام خوب و جاودان
مادرم ای حس خوب عاشقی
مادرم خوشتر ز عطر رازقی
مادرم ای مایه ی آرامشم
مادرم ای واژه ی آسایشم
مادرم ای جاودان در قلب من
مادرم ای صاحب این جسم و تن
مادرم می خواهمت تا فصل دور
مادرم پاینده باشی پر غرور
مادرم روزت مبارک ناز من
مادرم تنها تویی آواز من
پیشاپیش روز مادر مبارک....
روزی پسری خوشچهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش میکنم.»
دختر گفت: «پیتر من میخواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر میخواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من میخواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم میخواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم میخواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمیاش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمیآمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه پیتر...»
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.
پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس...»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»
پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح میخواهم.»
آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد. اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود... او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم میخواست نه به خاطر پولم. با آنکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را میخواست.»
آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام جیمز دارند.
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و
همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛
و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟
و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند.
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است
و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!"
همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :
این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند:
خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند
مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان.
ماسه ها هم سایر چیزها هستند-
مسایل خیلی ساده
." پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه
. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین
. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست.
همیشه در دسترس باشین
. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین
. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.
" یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: "پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
" پروفسور لبخند زد و گفت
: " خوشحالم که پرسیدی.
این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست،
همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست...
کسی با من قهوه می خورد ؟
در اوزاکای ژاپن ، شیرینی*سرای بسیار مشهوری بود
شهرت آن به خاطر شیرینی*های خوشمزه*ای بود که می*پخت .
مشتری*های بسیار ثروتمندی به این مغازه می*آمدند ، چون قیمت شیرینی*ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش*آمد مشتری*ها به این طرف نمی*آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس*های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش*خوان آمد قبل از آن*که مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش*آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب*هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست*های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می*کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می*کرد.
وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند
و پرسیدند که در حالی که برای مشتری*های ثروتمند از جای خود بلند نمی*شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقیر همه*ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است ، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر ، خوب و باارزش است.
یتیمان جز دو چشم تر ندارند / به غیر از خاک غم بر سر ندارند
چو مادر مرده ها باید فغان کرد / که طفلان علی مادر ندارند . . .
نمیشه روضه مادر سادات باشه و اسمی از مظلومیت امام حسن نباشه...
بمیرم برای دل همیشه غصه دارتان اقا...
تا دست به روی گونه حکاکی شد...
از دست زمین و از زمان شاکی شد...
بیچاره حسن که غیرتش درد گرفت...
چون چادر عقد مادرش خاکی شد...
تعداد صفحات : 16